اینچنین گفت بهروز
این روز ها یک طور عجیبی هستم , راستش را بخواهی یادم نمیآید از کی اینگونه عجیب بوده باشم . آینه را که الانه شده دوربین تلفن همراه را برمیدارم نگاهی به سر تا پای خود میاندازم گویی موجود عجیبی از آن ور وارد گوشی شذه و تصویرم را تغییر میدهد تا دیگر خود را نشناسم . بر سر آن پخمه ساده دل چه آمده ؟ جوابی در خور پیدا نمیکنم , چه چیز باعث طوفانی شدن دریا میشود , نمیدانم. میدانم همواره زیسته ایم بدون اینکه بدانیم , هروقت هم خواستیم که بدانیم یا وقت تنگ بود یا اجل مهلت نداد به هر حال این روز ها حال عجیبی دارم , میتوانم برای روزها بشینم و بمانم در جای خودم تا طبیعت پوستم را خراش دهد و اعضای بدنم را آزوقه فصل بهار گلهای وحشی کند . آنقدر مرگ راحت است که در سه حرف جاری میشود مگر غیر از این بود که جاری معنای زندگی بود. فراموش میکنم , تازگی ها باید کتابی را باز کنم به دنبال صفحهای بگردم و جوابش را آنجا پیدا کنم, بارها میشود متنی تکراری را بخوانم و تازه در اواسط نوشته متوجه شوم که روزی آن را خوانده بودم , آیا کار موجودات ریز و نامرئی است که شبانه به ذهن ما دستبرد میزنند و در نیمه شبهای تابستان ضیافت برگزار میکنند , این را هم نمیدانم. میتوانم روزها صبر کنم میتوانم برق خوشحالی چشمان کودکی که به آرزوی کوچک خود رسیده را آنگونه تکرار کنم گویی آن معجزه آن رویداد آنگونه که مینمایاند نیست .۲۱ سالگی بالاخره دارد خود را نشان میدهد یا تأثیر موهای سفیدی است که تازگیها در کنار شقیقه ام خودنمایی میکند چقدر تأسف آور است که این را هم نمیدانم. روزگاری در آینه سبزه های تازه رشد کرده بر بالای لب های خود را تماشا میکردم با خود میگفتم بهروز حالا مردی شدهای میتوانی دنیای خودت را تغییر بدی , هرچه بزرگتر شدم این دنیا درونی تر شد تا جایی که من و دنیای خودم یکی بودیم, از این کشف حیران بودم , گاهی قلک توخالی بودم که پسر بچهای سنگی را در آن انداخته بود تا با تکان دادن آن احساس بینیازی کند , که هروقت قلک را شکاند با دارایی ارزشمند خود مالک چیزی برای خودش باشد , دریغا که در این قلک چیزی به جز تکه سنگ نبود. گاهی سنگی آتشفشانی که در بستر رودخانه ای که به دریا منتهی میشد صیقل میخورد تا زوایای خود را از دست بدهد بلکه گوهری بشود ارزشمند.
من همه اینها بودم و نبودم . حال در انتهای نوشته قلم خود میراند و حوهره نوشته را مشخص میسازد و از جوهر کلامی میسازد که نه جاودانه خواهد شد نه قرار است اهمیتی داشته باشد . در یک شب پاییزی بهروز اینچنین گفت