سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش
قسمتی از متن کتاب سوکورو تازاکی و سالهای زیارتش
سوکورو تازاکی در عمیقترین نقطه جانش به درک رسید . درک اینکه هیچ قلبی صرفاً به واسطه هماهنگی با قلب دیگری وصل نیست . زخم است که قلب ها را عمیقاً به هم پیوند میدهد . پیوند درد با درد شکنندگی با شکنندگی . تا صدای ضجه بلند نشود سکوت معنا ندارد و تا خونی ریخته نشود عفو معنا ندارد و تا از دل ضایعه بزرگی گذر نکنی رضا و رضایت بیمعنی است . هماهنگی واقعی در همینها ریشه دارد
سوکورو تازاکی فردی موفق و تحصیلکرده از طبقه متوسط رو به بالای جامعه که عاشق تماشا و ساختن ایستگاه های قطار است ولی پشت این نقاب موفقیت فردی تنها است که ترسی عمیق از گذشته ها و دلبستن دارد اما باز شدن پای یک زن به زندگی او باعث میشود تا به گذشته بازگردد به عمق فاجعه بزند و سعی کند تا بفهمد چرا روزگاری تمام دوستانش دیگر نخواستند او را ببینند
سوکورو تازاکی داستان تصمیم ما انسانها است . سرنوشتی که خود رقم میزنیم . گاهی یک سکوت طولانی مدت تبدیل به بغض میشود بغض به نا امیدی و سپس خشم . رفتار سوکورو از جنس همان غرور و لجاجت احمقانه انسانها نیست وقتی دوستانش دیگر نخواستند اورا ببینند وقتی هایدا ناگهان غیب شد فکر میکرد سرنوشت اوست که همواره کسانی که دوست دارد را از دست بدهد . این ضربه ها این زخم عمیق باعث میشود دیگر ریسک دل بستن به کسی را به خود ندهد ولی با ورود سارا به زندگیش او حالا انگیزهای برای کشف واقعیت دارد تا از بن بستی که در آن افتاده رها شود .
به سبک سیاق کارهای موراکامی چیز هایی هم هست که هیچگاه روشن نمیشود . برای مثال آن پیانیست جز که هاله دور آدمها را میدید یا رفتن ناگهانی هایدا .دنیایی که موراکامی خلق میکند سرشار از دیالوگ هایی است که شمارا به فکر فرو خواهد برد . حس همزاد پنداری شگفتی از رمز و راز ها و تلفیق واقعیت و خیال . حتی ممکن است گاهی به موراکامی رشک برید که چگونه میتواند چنین دیالوگ ها و افرادی را بسازد . سوکورو تازاکی بیرنگ شاید در پرونده موراکامی در مقایسه با دیگر رمان هایش مثل کافکا در کرانه و شکار گوسفند وحشی و 1q84 اثر شاخصی نباشد ولی کماکان اثر ارزشمندی در کارنامه موراکامی است .
پی نوشت : گاهی ما آدمها مغزمون رو تبدیل به کشو هایی پر از موضوعات مجهول میکنیم . شاید میترسیم که به عمق فاجعه بزنیم . شاید میترسیم که هیولایی وحشتناک و بدتر در میان خاکستری اتفاقاتی که تبدیل به خاطره و خاطره هایی که تبدیل به تکههایی پراکنده شدن وجود داشته باشه . ولی زمانی باید همه اینها رو کنار بزاریم و بپرسیم چرا . چه بهتر که تلاش بکنیم و شکست بخوریم تا همواره حسرت این رو بکشیم که چرا روزی نپرسیدیم چرا ؟